کلیات رهنما
افسانه 2
دل فریب دیدن روی تو گشت
آتشی در قلب ما از سر گذشت
عشق تو در سینه ام افسانه شد
عاشقی با ما چرا بیگانه شد
ناگهان افسانه ای بر ما گذشت
دل اسیر روی او دیوانه گشت
تا که بر ما یک نفس از او دمید
رهنما بر عشق جانانش رسید
افسانه
گرچه دانم عشق تو در قلب ما افسانه است
عشق تو بر ما چو بی مهری کند ، بیگانه است
صد غزل باید سرودن وصف این افسانه را
آن غزلهایی که از عشقت برم مستانه است
چون ز عشقت می شود پیمانه ها با آن گشود
لب به ساغر می زند آن کس که در میخانه است
ما ز مه رویان عالم چشم یاری داشتیم
او مثال عاشقان ،چون عاشقی دیوانه است
دل فریب خط خال و زلف یارش می شود
آنکه گرد شمع عشقی سوزدش پروانه است
عشق از اول در نگاه رهنما بیگانه بود...
یک غزل یا صدغزل در عشق او افسانه است
بی وفا
قول دادم که دگر هیچ، نگاهت نکنم
عشق چون پُر شَرَرَم را، تباهت نکنم
گرچه خوانم که شوی عاشق شیدا، اما
عمر عاشق شدنم را، به راهت نکنم
حاصل عشق،سوختن و ساختن است
بی سبب پاکی دل را، گناهت نکنم
روز و شب در هوس دیدن روی ماهت
من دگر هیچ نظر روی ماهت نکنم
چون گدایان سر کُوی تو مانده ام
ای که افسوس ،شهره شاهت نکنم
بی پناهی مرا هیچ کسی، یاور نیست
عاشقان را ز سرایت، به پناهت نکنم
فکر دیدار تو بوده است که مجنونم کرد
گرنه که از عشق سرم، آگاهت نکنم
راهم از دیدن رویت کج مانده است
تا که چون سر ننهی، به راهت نکنم
همه عمر در هوس دیدن روی تو گذشت
بعد از این باقی عمرم، که تباهت نکنم
رهنمایت همه را از غم تنهایی گفت
قول داده دگر هیچ ، نگاهت نکنم
چهره زیبای تو
پشت شیشه شب،چهره زیبای توست
غلغله ی این جهان، قصه دریای توست
پشت شب آسمان عشق نهان گشته است
قصه عاشق شدن تمام حرفهای توست
پشت تمام غم ها قصۀ از عاشقی است
خالی از هر غم شدن تمام رویایی توست
پشت نقاب دلها، نگاه آسمانی است
ستاره ها گواهند، شب همه غوغای توست
پشت غریبی شب، فروغ روشنایی است
غریبی عاشقان، طنین غم های توست
پشت کویر وحشت امید زندگانی است
پشت ستاره شب،تمام دنیای توست
پشت دل شکسته، قصه بی وفایی است
می،خوری از جام عشق مستی لیلای توست
پشت نگاه این شب عاشقی رهنماست
پشت تمام شبها، چهره زیبای توست
سایه عشق
به قیامتی که باشد، قَسَمَت که عاشقم من
به نگاه پُر رُمــوزت، که بر آن حقایقم من
***
نه هراس ما از آنست،که وفا کنی تو یا نه
به تلاطم نگاهت،که در آن به قـایقم من
***
من بینوا چه دارم، به جز آن نـگاه گَرمَت،
که رسد وصال رویت، پی چون شقایقم من
***
همه عمر ما سِپر شد، ز هوای کُـوی یاران
که به انتظار وصلش، همه جان دقایقم من
***
به امید وصل روزی، که رسد وصال یاران
به نـگاه پُر نُفوذی، نشود که شـایقم من!
***
تو به عشق ما رها شُو، همه از نگاه سایـه
که به عشق رهنمایی، اگرم که لایقم من.
***
آرزوی وصـــال
هر شب مرا به خوابت،گر می شود روان کن
گر عشق می پسندی، با عشق هم همان کن
***
چون عاشقی تو را خواند^، در قلب خود بگیرش
باشد که چون برایش، گه گه سری تکان کن
***
باشد که با رقیبان، باشی مثال خوبان
با عهد بی وفایان، آیینه ی بدان کن
***
در فصل نوبهاران، با عشق چون نگاران
گر می شود صفا کن،گرنه برآن خزان کن
***
در عالمی نگنجد، همچون مثال فرهــاد
پس با نگاه شیرین، یک دیده بر جهان کن
***
ما را تحملی نیست، یک لحظه دوری از تو
باشد که تو بیایی؛ فکری بر آن زمان کن
***
ما مدعی ز عشقیم، آن عشق جـــاودانه
آن عشق را که بینی،در هر زمان نشان کن
***
هجر تو کرده ما را، مویـــی سپید یـارا
این قلب پیر ما را، گر می شود جوان کن
***
ما خسته از غریبی، درمانده از اَسیری
با هرچه می توانی، در وصف عاشقان کن
***
ما را به شهد عشقت، کی می شود رساندن
گر وقت آن رسانند، آن را بر این دهان کن
***
سوز غم جدائیست، از این همه سرودن
در حسرت وصالت، یک ذره را بیان کن
***
از غصه ها رهایی، کی می شود جـدایی
با عشق رهنمایی، گر می شود روان کن
***
ما را وصال عشقت، چون آرزو بمانـــد.
هر آنچه می پسندی، آن را هم چُنان کن
فسون
مرا افسانه ای در دل نهان است
که گویی عاشقی در این میان است
وجود خالیم از هر نگاری است
ولی آشوب دل سودای جان است
خیالی از وجودش آرمیده است
که گویی بند دل در دست آن است
خرابش می شوم با هر نگاهی
گمانم رسم خصم این زمان است
الهی من ز دامانش اسیرم
چو عاشق در کمندی جان فشان است
به یاد عشق خود افسانه ها را
که دائم از دلم ورد زبان است
به سوز دل که دارم چون نهانش
به چشم دل ز عشق آن عیان است
نگوییم عاشق روی کس هستیم
ولی بر دیده گانم این بیان است
به فصل عشق دارم چون بهاری
نباشد چون بهاران هم خزان است
الهی چشم مست چون فسونش
برای رهنما یک دل جهان است